خِیلِه وَخت است که شُو هِنگامان،تَهناکی
تَک و تَهناک به درِ سُرایِ من می آید
می کنم در را واز،هر شبِه از توغایَش
تا به او می گینَم می گویم:
آه،تَهناکیِ من بی کس و تَهناک آمد
تَک و تَهناک من و تَهناکی
می نشینیم شُو ها
می خوریم از مَنجَل،احساسات
می خوریم ما وا هم تخمه و چاهی،پاکو
می زنیم وا هم گَپ
و گَپ از سَر گَپ در می آریم
من و تَهناکی و شُو هِنگامان
من و تَهناکی و تَهناکی ها
من و تَهناکی و تخمه،پاکو
این فُلاسِ چاهی
مَنجَلِ پُر احساس
من و تَهناکی و شوقِ پرواز
چه کِدَک تَهناکیم.
چاره ی تَهناکی،عِشک است عِشک
تو بُگو عِشک،چِن و چیست أصَن؟
تو چَفَهمی از عِشک؟
تو نمی فهمی شاید
اما
عِشک را می فهمیم
من و تَهناکیِ من
من و تَهناکی ها می دانیم
که چه تاثیری دارد یک گَپ در دل ها
من و تَهناکی ها می دانیم
داخلِ تَهناکی
چه کِدَک سخت است زندگی کردن.
شُوِ تَهناکی را بو کردم
بویِ حسرت شاداد.
تو مگو این جمله
به من و تَهناکیم:
خاطِه ایی تَهناکی
که نمی فهمی عِشک
نه اصلا أبداً
من و تَهناکی ها
عِشک را می فهمیم
ما فقط تَهناکیم
ما فقط تَهناکیم
شعر محلی قشم...برچسب : نویسنده : 7shermahalli2 بازدید : 159